پریاپریا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

دخترآسمانی من

روز به دنیا اومدن پارسا

پریای مامان همیشه نگران این بودم که روزی که میرم بیمارستان تو چه کار میکنی ؟من چطوری میتونم ازت خداحافظی کنم و شب که عادت داری فقط با من بخوابی چطور بدون من خوابت ببره ؟ خلاصه بعد از دو هفته فکر کردن برنامه این شد که عمه فهیمه بیاد خونه پدر جون دنبالت و بری اونجا. عصر بعد از جمع و جور کردن وسایل رفتیم خونه پدر جون و از اونجا که دیگه دوست داشتی داداشی زودتر بیاد میپرسیدی کی میاد به دنیا و منم در جواب میگفتم هر وقت که وسایلش رو برداربم و شب بریم خونه پدر جون انگار فهمیده بودی دیگه وقتشه و هر جا میرفتم میومدی دنبالم و وقتی رفته بودم ارایشگاه بابا جون زنگ زد که پریا داره بهونه گیری میکنه با اینکه همیشه به راحتی پیش عزیز جون میموندی خلا...
3 مرداد 1393

شیرین زبون مامان

چند شبه که به دلیل عوض شدن شرایط خونمون به خاطر اومدن اقا پارسا شما شبها بد خواب میشی و روال خوابت از دستم در رفته بود. یکش ب که منم حسته و تو شنگول توی تختت بالا پایین میپریدی گفتم مامان جون بخواب دیگه الان بوق سگ شده . چند هفته بعد که داشتی توی تختت لنگ و لگد میزدی یکباره توی تاریکی شب با چشمای قشنگت با برقی که همیشه عاشقشم گرد کردی و گفتی : اهان مامان الان بوق سگ زنگ میزنه من باید بخوابم من اون لحظه تنها کاری که ازم بر میومد این بود که بغلت کنم و ببوسمت . ...
3 مرداد 1393
1